Sold out
As this is your own product, the "Add to Cart" button has been removed. Please visit as a guest to view it.
نوشتن با دوربین (رو در رو با ابراهیم گلستان) (اختران)
۱۷۰,۰۰۰ تومان
سیروان اثر اعظم طیاری (شادان)
۶۷,۰۰۰ تومان
این روزها اثر بهارلویی
۶۵,۰۰۰ تومان
شناسه محصول:
T55-38597
دسته: ادبیات, داستان و مجموعه داستان ایرانی, رمان ایرانی, عمومی, کتاب
مروری بر کتاب باز برگشته و خانه محل تنش شده است. دستگاه پخش را روشن کرد و آهنگ غربی تندی پخش شد و برای اذیت دیگران صدایش را تا آخرین حد زیاد کرد و بلند داد زد: الهه برام چایی بیار. از آیینه به او نگریستم، خیلی دلش می خواست برایش نبرم تا گزکی به دست بیاورد. با خشم لبم را فشرده و به آشپرخانه رفتم و کمی بعد سینی حاوی استکان چای را مقابلش نهادم. ابتدا با چشمان سیاهش چپ به استکان و بعد به من نگریست و گفت: منظورم صبحونه بود. نگاهی به ساعت انداختم و مقنعه ام را که اتو کرده بودم برداشتم و جلوی آیینه سر کردم و هم زمان گفتم: به من چه! می خواستی زودتر از خواب بیدار شی. با خشم گفت: فکر کنم مدتیه تو دهنی نخوردی. هنوز زاده نشده کسی که به من تو دهنی بزنه. مثل فنر از جا پرید که داد زدم و مادر را به کمک خواستم. داد مادر هم برخاست و گفت: -باز شروع کردید! الهه این قدر سر به سر داداشت نذار. با پوزخند گفتم: ببخشید امید خان که می خواستم بزنم تو دهنت. امید یک قدم بلند به سویم برداشت که جیغی کشیده و پشت مادر پناه بردم اما امید از رو نرفت و باز به سراغم آمد که مادر گفت: خجالت بکش پسر اون وقتی به من پناه آورده تو حق دست زدن بهش نداری. امید با خشم به من نگریست و گفت: آخرش که چی از اون پشت در میای یا نه؟ مادر به خاطر این که قائله را بخواباند گفت: تو مگه دیرت نشده؟ پاشو برو. امید پرسید: این موقع روز کجا می خواد بره؟ می خواستم بگویم به تو چه که مادر زودتر گفت: مدرسه. چینی به ابرویش افتاد و گفت: مدرسه؟ مادر گفت: می خوان برن اردو. امید گفت: با اجازه کی؟ گفتم: ببخشید یادم نبود که باید از شما اجازه بگیرم. -من اجازه نمی دم بری. برخاستم و کوله ام را برداشتم و گفتم: هنوز یه مرد دیگه تو خونه داریم واسه تو زوده ادعای مردی بکنی. -مامان بگو خفه شه وگرنه می زنم تو دهنش ها. مادر با عصبانیت بر پای خود کوبید و گفت: خدا منو بکشه که از دست شما دو تا راحت بشم، کاش سر زا رفته بودم یا شما مثل اون یکی سر زا می مردید و راحت می شدم. هنوز مادر در حال نفرین کردن خودش و ما بود که به سرعت از ترس این که دست امید به من برسد بیرون پریده و کفش را ور کشیده و قدم در کوچه نهادم. جلوی در الهام را دیدم از قیافه ام می توانست همه چیز را تشخیص دهد و پرسید: باز با امید یکی به دو کردید؟ بدون این که جواب بدهم و بدون سلام، خداحافظی کردم. ترانه سر کوچه منتظرم بود. با سر به ترانه سلام کرده و با هم راه افتادیم.
وزن | 780 کیلوگرم |
---|---|
مؤلف | |
ناشر | |
Color |
تک رنگ |
کشور | |
سال چاپ | |
نوبت چاپ | |
اندازه کتاب | |
نوع جلد | |
Writing | |
زبان | |
Original Language | |
تعداد صفحات | ۷۷۶ صفحه |
شمارگان | ۱۵۰۰ نسخه |
شابک | 9789641931300 |
امتیاز 0 از 5
0 reviews
امتیاز 5 از 5
0
امتیاز 4 از 5
0
امتیاز 3 از 5
0
امتیاز 2 از 5
0
امتیاز 1 از 5
0
اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “این روزها اثر بهارلویی ” لغو پاسخ
محصولات مرتبط
پیشنهاد تهران 55
اسلایدر محصول 1
اسلایدر محصول 2
Shopping cart
Sign in
No account yet?
Create an Accountشانس خود را امتحان کنید!
- شانس خود را برای دریافت هدیه امتحان کنید
- با هر ایمیل یک بار شانس خود را امتحان کنید
هرگز
بعدا یادآوری کنید
نه ممنون
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.