اینجا عقرب دارد

انتشارات هزاره ققنوس منتشر کرد:
شاگرد تونیک آبی کمرش را قر داد و با ادا و اطوار جلوی مهتاب رقصید. بقیه هم جرات کردند دست بزنند، کل بکشند و شلوغ بازی در بیاورند.
اشک تا پشت پلک های مهتاب بالا آمد. چند نفس عمیق کشید و اجازه نداد سرریز شود و بلند شد و جلوی آینه چرخی زد. نمی توانست خوب ببیند. چهره اش پشت پرده ای از اشک محو بود. شک نداشت که حبیب با دیدنش، در آن لباس، ذوق می کند. اما نمی دانست چرا هم چنان دلشوره داشت و حس ناشناخته ای روی دلش سنگینی می کرد؛ حس ترس ناخوشایندی شبیه آن روز بارانی لعنتی.