توضیحات: انتشارات قطره منتشر کرد: باید از نو شروع کرد. این چیزی است که دیگران می گویند. اما زندگی، بازی نیست و از دست دادن یک عزیز هرگز به منی «از نو شروع کردن» نیست. بیشتر شبیه ادامه زندگی بدون اوست. آدم با ترس زندگیشو می بازه... به مرور زمان... هر چه قدر بترسیم، از ایمانمون کم میشه. هر زندگی ای دو داستان دارد؛ داستانی که شما در آن زندگی می کنید، و داستانی که دیگران تعریف می کنند. معجزه هر روز اتفاق می افتد؛ در یک اتاق عمل، روی دریای طوفانی و متلاطم، یا ظاهر شدن ناگهانی یک غریبه در کنار جاده و ... اینها به ندرت به چشم می آیند. کسی آنها را ثبت نمی کند. اما هر از گاهی، یک معجزه به جهانیان اعلام می شود و هنگامی که این اتفاق روی مدهد، همه چیز تغییر می کند. (از متن کتاب) درباره کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت کتاب «اولین تماس تلفنی از بهشت» نوشته میچ آلبوم ( -1958)، نویسنده، موسیقیدان و برنامهساز تلویزیونی است. آلبوم، نویسندهای کمکار اما از نظر منتقدان، موفق است. مشهورترین کتاب او «سهشنبهها با موری» نام دارد، که مدتها در صدر کتابهای پرفروش قرار داشت. او در این کتاب، به سراغ بهشت و ارتباط آن با دنیای بازماندگان پرداخته است. داستان روایتگر که تلفن تعدادی از ساکنان شهری کوچک زنگ میخورد و آن سوی خط کسانی هستند که با صدای واقعی قبل از مرگشان اعلام میکنند که هم اینک در بهشت هستند. وقتی این اتفاق رخ میدهد رسانههای جدید به دنبال اصل ماجرا میگردند تا سرنخهایی از آن را مخابره کنند. هرکس براساس باور و ایمانی که دارد یا ندارد به دنبال استنتاج است. آیا این موضوع یک معجزه است؟ آیا فریب و حقهای در کار است؟ نکته اینجاست که به دنبال این تماسها اتفاقات به ظاهر نامانوس دیگری نیز در حال رخ دادن است. در بخشی از کتاب «اولین تماس تلفنی از بهشت» میخوانیم: «روزی که دنیا اولین تماس تلفنی از بهشت را دریافت کرد، تِس رَفِرتی در حال باز کردن یک بسته چای کیسهای بود. دیلینگ دیلینگ! او زنگ تلفن را نادیده گرفت و ناخنش را وارد پلاستیک بسته کرد. دیلینگ دیلینگ! با انگشت سبابهاش، به قسمت برآمدهی پلاستیک چنگ زد. دیلینگ دیلینگ! بالاخره پلاستیک را پاره کرد، سپس بستهبندی را باز و پلاستیک را در مشت خود مچاله کرد. میدانست که اگر تلفن را قبل از یک زنگ دیگر برندارد، بهطور خودکار روی پیغامگیر میافتد. دیلینگ... «اَلو؟» دیگر دیر شده بود. با خود زمزمه کرد: «اَه. از دست این ماسماسک.» صدای تلفن روی پیشخوان آشپزخانه را شنید که پیغام را با صدای خودش پخش میکرد. «سلام، تِس هستم. لطفاً اسم و شماره تلفن خود را بگذارید. در اسرع وقت با شما تماس خواهم گرفت. متشکرم.» صدای بوق شنیده شد. یک لحظه سکوت حکمفرما شد، و سپس... «منم مامانت... باید یه چیزی بهت بگم.» نفس تِس بند آمد. گوشی تلفن از دستش افتاد. مادرش چهار سال پیش درگذشته بود. دیلینگ دیلینگ!».
0 نظر